مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

برای دوستان

سلام به مامانا و نی نی های گلشون که به وبلاگ مانی جون ما سر میزنن وبه ما لطف دارن  سال نو    رو به همتون تبرک میگم و آرزو میکنم نی نی هایی که دنیا اومدن ومسافر کوچولو های تو دلی و همه ی مامان و بابا هاشون سلامت باشن و سال جدید سال پر برکت وهمراه با سلامت برای همهمون باشه                                            به امید پروردگار ...
29 اسفند 1389

هفته 29

امروز مانی جون وارد هفته ۲۹ شد.جالبه که ۲۹ اسفند آخرین روز سال شروع۲۹ مین هفته مانی جونمه. از صبح ساعت هفت که از خواب بیدار شدم تا حالا که سه ساعتی میشه بر خلاف این چند روز حیلی پسر آرومی بوده نمدونم که مثل من خسته و بی حاله یا روز آخر سال رو به خودش استراحت داده من که خیلی کسلم اما باید پاشم و یه سری خورده ریزه کاری هامو تموم کنم. از دست بابای مانی جون هم حسابی عصبانیم چون اصلا کمکم نکرد حالا هم به بهونه کفش خریدن در رفت ...
29 اسفند 1389

چشم بابا

مانی جون غروب بابات رفت بیرون تا یه شلوار واسه خودش بخره هر چی اسرار کردم منو با خودش نبرد گفت حالت تو شلوغی بد میشه اما وقتی برگشت چشمش ورم کرده بود بنده خدا خنده دار شده الان هم رفته داروخانه شبانه روزی قطره بخره میگفت نمیتونم رانندگی کنم خدا کنه اتفاقی نیفته۰ساعت ۲۳:۵۷شب شنبه
29 اسفند 1389

کاش

امروز صبح از شدت درد از خواب بیدار شدم نمیدونم دقیق کجام بود اما فکر میکنم کلیه ام باشه خیلی درد میکرد اما حالا یه کمی آروم شده جرات نکردم به بابای مانی جون بگم آخه غر غر میکنه یه سری از کارام مونده و حال انجام دادنشون رو هم ندارم. تنها کاری که کردم چیدن هفت سین بود البته من دوست دارم نزدیک سال تحویل و هول هولکی این کار رو بکنم اما امسال میترسم قفل کنم و نرسم. با اینکه چیزی از بیدار شدنم نمیگذره اما خیلی خسته ام دلم نمیخواد از روی این صندلی پاشم اما مجبورم فقط نگران مانی جونم که نکنه با این خستگی من اذیت شه.  کاش   نانا میومد و با جادو کارای منو انجام میداد ...
28 اسفند 1389

آخیییییش

امروز بعد از ظهر رفتم خونه ی مامانیم و بعد با هم رفتیم بیرون بگردیم وقرار نبود چیزی بخریم آخه بابای مانی جون گفت فردا با هم میریم خرید تا من درست و حسابی بگردم یه مانتو خوب بخرم اما امروز هر چی نگاه کردم اونی که میخواستم نبود آخه میخوام این قلمبه بودن شکمم پیدا نباشه تو راه برگشت چشمم به یه فروشگاه سنتی افتاد از تاکسی پیاده شدیم ورفتیم تو مغازه با دیدن مانتو هاش خوشحال شدم چند تا رو پوشیدم همون بود که میخواستم از هولم دو تا خریدم که تا آخر بارداری دیگه مشکل مانتو نداشته باشم خیالم راحت شد آخه همه ی مانتو هام تنگ شده بود اینم من بودم که خیلی قلمبه نشدم وگر نه هیچ کس تا ماه هفت لباس های قبل از بارداریش اندازش نمیشه حالا یه نفس راحت میکشم و...
28 اسفند 1389

باباتو ترسوندی

دیشب از شدت خستگی زود تر از همیشه خوابیدم بابای مانی جون دوست نداره وقتی بیداره من بخوابم میگه با هم بخوابیم و سعی میکنه به هر کلکی مثل دیدن فیلم ،بازی با کامپیوتر یا بالا رفتن منو بیدار نگه داره اما دیشب نتونست یه کمی جومونگ بازی کرد و بعد رفت سراغ تلویزیون نمیدونم  دقیق ساعت چند بود که اومد بخوابه یهو احساس کردم داره حرف میزنه بعد متوجه شدم با منه که میگفت چرا اینقدر وول میخوره چشه مگه نباید بخوابه تازه متوجه شدم داره در مورد مانی جون حرف میزنه راست میگفت خیلی حرکت میکرد و محکم لگد میزد بابای مانی جون گفت تو چه جوری خوابت میبره با این همه لگد زدن من دستمو گذاشتم یهو ترسیدم نکنه ناراحته که اینجوری لگد میزنه آخه الان باید بخواب...
27 اسفند 1389

ماهی قرمز کوچولو

امروز بابای مانی جون رفت بیرون و من هم از فرصت استفاده کردم و شروع کردم به تمیز کاری یه کمی آب جوش هم ریختم تو سینی فر که راحت تر تمیز شه همون موقع بابای مانی جون اومد خونه و بر خلاف میل من دو تا ماهی قرمز واسه سفره ی هفت سین خریده بود من هم یه کمی غر زدم که اگه مردن من بازم گریه میکنم و بعد بابای مانی جون گفت بعد از سال نو میبرمشون بالا وگفت بندازشون تو تنگ و زود حاضر شو بریم خرید من هم گفتم من دست نمیزنم میترسم بیفتن بیرون از تنگ آخر خودش تنگ رو گذاشت کنار سینک ماهی ها رو انداخت توش اما یکی شون افتاد تو سینی فر و من داد میزدم آب جوشه و میخواستم گریه کنم و میگفتم عزیزم الهی بمیرم بابای مانی جون سریع با دستش برش داشت و با عصبا...
26 اسفند 1389

خراب کاری

امروز وقت دکتر داشتم و باید حتما میرفتم وگر نه میموند واسه تعطیلات بعد از سال نو صبح زود تر بیدار شدم که یه دوش بگیرم که چرب و چیلی نرم (به خاطر روغن زدن به تنم) بعد هم صبحانه رو حاضر کردم و بابای مانی جون رو صدا کردم اما دلش نمیخواست بیدار شه منم چند بار صداش زدم و بعد اخمالو پاشد رفت بالامن هم تنها صبحانه خوردم از اونجایی که مامانی اینای مانی جون زود صبحانه میخورن فکر نمیکردم صبحانشون اماده باشه و بابای مانی جون اونجا صبحانه بخوره واسه همین کتری رو خاموش نکردم بابای مانی جون تا اومد پایین گفت سریع حاضر شو بریم من هم با عجله آماده شدم و فقط بخاری رو کم کردم دیگه حواسم به کتری نبود من رفتم پیش دکتر و بابای مانی جون هم رفت تعمیرگاه که ماشین رو...
25 اسفند 1389

چهارشنبه سوری

وای که چه سر وصدایی میاد و من فقط نگران مانی جونم هستم که یه وقت نترسه آخه احساس میکنم یه چیزی مثل قلبم تو شکمم میتپه و این با حرکت های نی نی فرق میکنه. بر خلاف هر سال دوست دارم هر چه زود تر این سر و صدا ها تموم بشه بابای مانی جون هم الان داره فوتبال میبینه و بعد میخواد بره جایی کار داره و من از دستش ناراحتم آخه تا وقتی برگرده کلی حرص میخورم که یه وقت چیزی نشه
24 اسفند 1389

غیرمنتظره

یه چند روزی میشد که هوا بارونی وبهاری بود اما هیچ کس حتی هوا شناسی هم حدس نمیزد که برف بیاد دیروز وقتی از خواب بیدار شدم طبق عادت اول از پنجره بیرون رو نگاه کردم و دیدم داره برف میاد با اینکه برف رو دوست دارم اما خوشحال نشدم چون قرار بود بریم خرید و برنامه مون به هم میخورد بابای مانی جون رو صدا کردم که صبحانه بخوریم اما پا نشد بعد گفتم ببین چه برفی میاد با خنده گفت خالی بند گفتم پا شو خودت ببین با عجله پا شد و خیلی هم تعجب کرد بعد از صبحانه گفت نمیشه رفت خرید تو رو میبرم خونه ی مامانیت و خودم میرم سر کار قبلش یه سر رفت بالا(خونه ی مامانش اینا)وقتی اومد پایین دوباره از پنجره بیرون رو نگاه کرد دید برف خیلی زیاد شده گفت اصلا نمیشه ماشینو حر...
24 اسفند 1389